شعر شباهنگ از دفتر هلو چین مهدی کریم بخش ساحلی
شباهنگ
تو می دانی دردم را
که من از چه گریزانم هراسانم
چنین آشفته دل دارم
پریشانم پریشانم
سر انگارم و این کار نمی دانم
سر اصرار و انکار نمی دانم
سر تردیدم و ایمان نمی دانم
گهی پنهان گهی پیدا
گهی از خود گهی بی خود
چنان می کردند وادارم
سر از تسلیم بردارم
نمی دانند
سری بر سر
سری بی سر
سر و سامان نمی دارم .
به ندرت می کنی یادم
گهی دزدانه از غفلت
زهی فرصت زهی فرصت
بیا من سخت بیمارم
هراس و ترس می دارم
نمی خواهم که دیگر بار
به ناکس مبتلا گردم
1 شباهنگم
خبرداری 2 قرارت 3 بی قرارم کرد
گهی از لب می نوشم
گهی در دل می جوشم
شباهنگم بیا بنشین پشت در
که من قصد سفر دارم.
گهی یک دم و بیدم
هوادارم لرزانم
درود بر انزوایی که تورا
مرغ مهاجر کرد
شباهنگم
درون خود مسافت ها پیمودم
نهایت انزوا جایست می مانم .
1-مرغ سحرم 2- وصال 3- ملتهب کرد
شعر عسلم از دفتر هلوچین مهدی کریم بخش ساحلی
عسلم
شب برو من نمی خوام
ماه تو رو نگاه کنم
ماه من پیدا شده
قصه گوی زندگیم
دیگه لالایی نخون
دیگه از تنهای هم حرفی نزن
آخه دیشب
سر شرط بندی سوسوکردن خاطره ها
سراون چیزایی که تو زندگی یادم دادی
توبه من طعنه زدی
وبه نجوا گفتی
یادم تورا فراموش
دیگه وام دار م نکن
دیگه وادارم نکن
دیگه وسوسه ام نکن
که فراموشت کنم
باشه همین امشب تو بردی
من و همرات نیاوردی
جاگذاشتی که واست بالش بیارم
عسلم
عادتم دادی که بی خوابت بشم
وقت و بی وقت کنم
هوایی شوم
پا می خواست بره به جایی
چشم می خواست ببینه آشنا بشه
اما دل غریبه شد .
بونه کردم تا بدونی بی بهونه رفته بودم
واسه اینکه وادارت کنم که کفشاهات و به پا کنی
دل به کار دادی بکاری
درو کنی
دیدی که زمین دار زمینگیر میشه
دیدی که به غفلت زدن شنیده ها یک عزم نیست
تو به من سردی شدی
در برودت به مجاور شدنت
من به یخ می گویم
این جاذبه نور تورا آب کند
من تشنه نوشیدن آبم .
شعری از : سهراب سپهری . ندای آغاز
کفشهایم کو
چه کسی بود صدا زد : سهراب
آشنا بود صدا مثل هوا با تن برگ
مادرم در خواب است
و منوچهر و پروانه، و شاید همه
مردم شهر
شب خرداد به آرامی یک مرثیه از
روی سر ثانیهها میگذرد
و نسیمی خنک از حاشیه سبز پتو
خواب مرا میروبد
بوی هجرت میآید:
بالش من پر آواز پر چلچلههاست
صبح خواهد شد
و به این کاسه آب
آسمان هجرت خواهد کرد
باید امشب بروم
من که از بازترین پنجره با مردم
این ناحیه صحبت کردم
حرفی از جنس زمان نشنیدم
هیچ چشمی عاشقانه به زمین خیره نبود
کسی از دیدن یک باغچه مجذوب نشد
هیچکس زاغچهای را سر یک مزرعه
جدی نگرفت
من به اندازه یک ابر دلم میگیرد
وقتی از پنجره میبینم حوری
- دختر بالغ همسایه
-
پای کمیابترین نارون روی زمین
فقه میخواند.
چیزهایی هم هست، لحظههایی پر اوج
:
مثلا" شاعرهیی را دیدم
آنچنان محو تماشای فضا بود که در
چشمانش
آسمان تخم گذاشت
و شبی از شبها
مردی از من پرسید
تا طلوع انگور چند ساعت راه است ؟
باید امشب بروم
باید امشب چمدانی را
که به اندازه پیراهن تنهایی من جا
دارد بردارم
و به سمتی بروم
که درختان حماسی پیداست
رو به آن وسعت بیواژه که همواره
مرا میخواند.
یک نفر باز صدا زد: سهراب
کفشهایم کو .
شعری از : نیما یو شیج . می تراود مهتاب
میتراود مهتاب
میدرخشد شبتاب
نیست یک دم شکند خواب به چشم کس و
لیک
غم این خفته چند
خواب در چشم ترم میشکند.
نگران با من استاده سحر
صبح میخواهد از من
کز مبارک دم او آورم این قوم به جان
باخته را بلکه خبر
در جگر لیکن خاری
از ره این سفرم میشکند
.
نازک آرای تن ساق گلی
که به جانش کشتم
و به جان دادمش آب
ای دریغا به برم میشکند .
دستها میسایم
تا دری بگشایم
بر عبث میپایم
که به در کس آید
در و دیوار بهم ریختهشان
بر سرم میشکند .
میتراود مهتاب
میدرخشد شبتاب
مانده پای آبله از راه دراز
بر دم دهکده مردی تنها
کوله بارش بر دوش
دست او بر در ، می گوید با خود :
غم این خفته چند
خواب در چشم ترم میشکند .